|
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 20:55 :: نويسنده : parmida
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديکتر بيايد. مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. نظرات شما عزیزان: FAEZEH
ساعت16:13---24 فروردين 1391
بااون مرده بودمپاسخ:اها اوکی!
FAEZEH
ساعت15:38---24 فروردين 1391
نمکـــــــــــت نشناس گستاخ بی فرهنگـــــــــــــــــــپاسخ:واااااااااااااااااااا......دختریم دیگه!!!
راستی خیلی خوشال شدم که وبلاگ درست کردیپاسخ:مرسی عسیسم
تو یه دقیقه به درد نمی خوره که... باید با زجر بکشیش!!پاسخ:اوه اوه اوه
پاسخ: راس میگی
|