دردوونه
دقت کردید هر وقت تو زندگیتون یه روزنه امید پیدا میشه سریع یه پتروس فداکار پیدا میشه انگشتش رو میکنه توش !!! .:))
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش اومدین امیدوارم ازش خوشتون بیاد و امیدوارم اگه نظر ندین کچل شین :دی




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 133
بازدید کل : 78515
تعداد مطالب : 94
تعداد نظرات : 428
تعداد آنلاین : 1





کمی تا قسمتی طنز


نويسندگان
parmida

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : parmida

عکسهای خنده دار و بسیار دیدنی از سوژه های پلیس  www.taknaz.ir

بقیه تو ادامه مطلب....



ادامه مطلب ...
 
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:55 :: نويسنده : parmida

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود . سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد

. بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کار بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) .

خلاصه الهی بمیرم برای ای دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی

مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم ......

مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟

روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند

مثل 2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ...... سیندرلا : نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ......

سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ...... فرشته :

خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ .... فرشته : بعله می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی

شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟....... سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی . سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........

سیندرلا : آبروم می ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!!

شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد .

زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گیری ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی

که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه. خلاصه عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره .

همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ...

سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند.


 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:دل نوشته هایی که خودم نوشتم, :: 22:35 :: نويسنده : parmida

گاه باید با دنیا جنگید
گاه باید با دنیا همراه شد
اما یادت باشه
نباید تسلیم دنیا شد
 

 

جدیدا چه شاعر شدم!!!!!!!!!!!!!!

 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : parmida

عمریست هرکه پرسید گفتم از مرگ نمیترسم

ولی حالا میگویم میترسم

اما نه از مرگ خودم...

بلکه از مرگ دوستی ها...

از مرگ وجدان ها...

و از مرگ پرنده های محاجر...

که عمری برای پیدا کردن سرزمینی بهتر پرواز میکنند ولی به هیچ جا نمیرسند...

من میترسم...

از مرگ کودکان کوچکی که با سن کم خود فکر خودکشی در سر میپرورانند....

من میترسم...

از مرگ گلها....

و از مرگ انسانیت ها....

میگویند تا شقایق هست زندگی باید کرد...

من میترسم....

از مرگ شقایق هایی که برای وجود انسان نماها خودکشی میکنند

اری

من میترسم...

 

 

 

اینارو خودم نوشتم پس حتما نظرتونو بگین

 

 

 

 

 

 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : parmida

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..' 
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!


 
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:2 :: نويسنده : parmida

یه مدته اعصابم داغونه حتی حوصله ی وب خودمو ندارمنمیدونم چمه درکل حسش نی فقط یاهو که اونم کم پیش میاد حسش نباشه

خودم موندم چم شده پس ببخشین بچه ها اگه پست نمیزنم یا به وباتون نمیسرم!!!!

ولی نظر بدین جوابای اونارو میدم!!!!(هنر میکنم)

ببخشید بچه ها!!!!

 
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : parmida

ضمن تبریک مجدد به همه ملت ایران ، باید به عرضتون برسونم که....
عبارت 'مسخره اسم بابات اصغره' هم بعد از موفقیت بین المللی اصغر فرهادی,
به عبارت 'خوش به حالت, اسم بابات اصغر هست' تغییر کرده...
!!!!!!!!

 
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : parmida

برای اینکه با چگونگی موضوع آشنا شوید یک مثال می‌آوریم بدین شکل که اسم و فامیل خودرا روی برگه کاغذی می‌نویسید و بر اساس حروف و اعداد ذکر شده برای هر کدام،به رنگ مربوطه دست پیدا می‌کنید.

مثال : لیلا جلالی

ل3  ی3   ل3   الف1  ج1  ل3  الف1  ل3  ی3
سپس اعداد را با هم جمع می‌کنیم:
21=3+3+1+3+1+1+3+3+3

باز هم دو عدد را با هم جمع می‌کنیم:
3=1+2 عدد 3 مربوط به رنگ زرد است.
حال میتوانید مشخصات خود را بخوانید.

 

صورتی

دارای قدرت جسمی بالایی هستید بخاطر اراده ی بالایی که دارید میتوانید رویاهایتان را به راحتی به واقعیت تبدیل کنید. با مسئولیت ها به راحتی کنار می‌آیید و می‌توانید دیگران را در حل مشکلاتشان راهنمایی کنید.از نظر عاطفی فردی قوی و عمیق هستید.صمیمیت بیش از اندازه با دیگران سخت است.

قرمز

بسیار جاه طلب بوده و گاهی برای رسیدن به اهداف خود ممکن است از دیگران هم مایه بگذارید. قرمز رنگ حیات و جسارت است.همیشه تلاش دارید که آشکارا به فعالیت بپردازید و مورد توجه قرار بگیرید.بسیار خونگرم هستید و بسادگی تحریک می‌شوید. ممکن است در اوج شادی نیز ناگهان و با کوچکترین بهانه ای اخمهایتان در هم رفته و به لاک خود فرو بروید.باید سعی کنید که از انرژی فوق العاده تان در جهت مثبت استفاده کنید.

زرد

بسیار تیز هوش هستید.شخصیتی بسیار خوش بین و فعال دارید. هرگز در ابراز آنچه می‌خواهید بر زبان بیاورید کم نمی آورید.بخاطر زنده دلی ابتکار و مستعد بودنتان در بر قراری ارتباطی خوب با دیگران همیشه دور و برتان پر از دوستان مختلف خواهد بود.با وجودی که روحیه ی بسیار شادی دارید هرگز احساس رضایت نخواهید کرد مگر اینکه شادیهایتان را با دیگران تقسیم کنید.تنها ایرادی که ممکن است داشته باشید قدرت تخیل و تجسم بیش از اندازه تان است که گاهی شمارا در خود غرق می کند!اگر نتوانید انرژی و توانتان را در مسیر درستی هدایت کنید در آخرخواهید دید بیشتر کارهایی که با هدفی مشخص شروع کرده اید ناتمام مانده اند.

طلایی

در هر چیزی فقط حد بالای آن می تواند رضایت خاطر شمارا بر آورده کند. از طرف دیگر رفتار و کلامتان چنان جذابیتی دارد که به ندرت ممکن است کسی با شما آشنا شود ولی شیفته تان نشود. دانش و آگاهی شما نسبت به زندگی غیر قابل توصیف است. به هر چیزی با خوش بینی زیاد نگاه می کنید. می توانید معلم خوبی باشید و تمام تجربیاتتان را به دیگران نیز انتقال دهید.شرایط منفی را می توانید به بهترین موقعیت ها تبدیل کنید.

نیلی

زندگی شما بیشتر به زندگی عارفان شباهت دارد. با عشق و علاقه ای که به پاکی و زیبایی های دنیا دارید می‌توانید توان و شادی فوق العاده ای به افراد افسرده ببخشید .علاوه بر روحیه و شخصیت نوع دوست و انسان پروری که دارید ازیک حس ششم بسیار قوی برخوردارید که از این طریق نیز می‌توانید براحتی از مشکلات مردم با خبر شوید.

سبز

برای شما خیلی مهم است که برنامه روزانه داشته باشید.نظم و انضباط برایتان اهمیت زیادی دارد.بندرت ممکن است زنگیتان آشفته و بی هدف باشد. دیگران اغلب برای گرفتن راهنماییهای جدی نزد شما می‌آیند.برای حل مشکلات دیگران بشدت حرص می‌خورید.تکامل شخصیتی برایتان بسیار حائض اهمیت است و برای وسعت بخشیدن به دانش خود هرگز از آموختن دست بر نمی‌دارید. ترجیح می‌دهید بجای از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریدن روی هدف ثابتی به فعالیت بپردازید.

بنفش

عاشق کند و کاو و جستجو در عمق هر پدیده هستید و شاید هم به همین دلیل عشق به علوم ماوراء الطبیعه در شما به حد کافی رشد کرده است.این باعث شده به رشته هایی چون فلسفه روی آورید هیچ اتفاقی را به راحتی قبول نمی‌کنید. مگر آنکه خودتان آنرا شخصا تجربه کرده باشید .برای حل مشکلات نیز راه حل را در درون خود می جویید. عاشق تنهایی هستید و هماهنگ شدن با دیگران کمی برایتان مشکل است.

آبی

به احتمال قوی دیگران شما را شخصی بدون تعارف و غیر تشریفاتی می‌دانند و شاید هم به همین دلیل برایشان جالب توجه هستید.آزادی برایتان ارزش زیادی دارد و هرگز نمی‌توانید در محیطی کار کنید که به شما تحکم شود و یا زیر نظر قرار دارید. اگر این همه دنبال تنوع هستید به این دلیل است که اعتقاد زیادی به حقیقت دارید وبرای همین زندگی با تمام مشکلات و سختی هایش برای شما ارزشی فوق العاده دارد.

نارنجی

شوخ طبعی و بذله گویی بخصوصی را که به ارث برده اید باعث شده محبوب دیگران باشید.دیگران از بودن با شما لذت برده و انرژی مثبت میگیرند.سعی می‌کنید همیشه لیوان را از نیمه پر آن ببینید و با بذله گویی خاص خود محیط را برای انجام کاری مثبت فراهم سازید. آماده کمک به دیگران هستید . رنگین کمان زندگی تان را دوست دارید تا زندگی را برای دیگران نیز زیباتر نمایید

 
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 19:24 :: نويسنده : parmida

دخترا

بعضی از اونا واقعاً می خونند وقتی میرن سر کتاب تا یکی دو ساعت دیگه کلشونو از کتاب بر نمی دارند . عادت دارند زیر مطالب کتاب خط بکشند که بعدا بخونند!!! …

 

 بعضی هاشون هم که مثلا درس می خونند کتاب جلوشونه چشمشون هم روی کتابه ولی حواسشون یه جای دیگست …

یه عده ای هم هستند که به بهونه اینکه مشکل دارن زنگ میزنند خونه دوستشونو دوستشون هم از خدا خواسته حدود یک ساعت و اندی به طوری که اشک و دود تلفن در میاد برای هم قصه  تعریف می کنند!!!

  و اما پسر ها:

یا درس نمی خونند یا وقتی می خواند بخونند باید حسش بیاد. وقتی حسش میاد که شب امتحانه …

یه کم که درس  خوندند یه موردی پیش میاد و بهش خیره می شوند!!!!!!!!!

و به یه چیزی فکر می کنند بعد انگار که درس خوندند بلند میشند میرن استراحت می کنند بعد از یک ساعت استراحت دوباره میرند میشینند فکر می کنند . وقتی فکرشون تموم شد کتاب را ورق میزنند یه کم براندازش میکنند وزنش می کنند استخاره می کنند برای خودشون تقسیمش می کنند میگند تا ساعت فلان اینقدر می خونم تا ساعت فلان اینقدر بعد میرن استراحت کنند . حین استراحت حسشون  تموم میشه!!!

حال ندارند برند  بخونند ولی چون می دونند فردا امتحان دارند پا میشند میرند سر کتابشون.

همینجور که می خونند هیچی حالیشون نیست چون جای دیگه فکر می کنند(لازم به ذکر است که هیچ وقت در هیچ موقعیتی فکر نمی کنند فقط موقع درس خوندن فکرشون میاد) بعد از نیم ساعت دوباره میرن استراحت، بعد سه ربع استراحت می بینند خیلی دیر شده .دوباره میرنند درس بخونند این بار می خونند یه چیزایی هم یاد میگیرند ولی چیزایی که یاد نمی گیرند را میذارند که فردا از دوستاش بپرسند یه کم به معلمشون فحش میدند می گند اینارو درس نداده . خلاصه آخرش نمیرسند کتاب را تموم کنند فردا میرند میبینند که دوستاشون یه چیزایی می گند که تا حالا به گوششون نخورده بعد اعصابشون خرد میشه اونایی هم که خونده بودند یادشون میره به همین سادگی!!!!

 
پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 17:16 :: نويسنده : parmida

یه پشه اومده بود تو اتاقم
اومدم بزنم تو سرش تا صدا سگ بده
تا منو دید گریه اش گرفت
بهم گفت این رسم مهمون نوازی نیست
من 6 ماه نبودم فکر کردم دم در برام میخوای گاوی گوسقندی چیزی بکشی
توی بی معرفت حتی یه پارچه هم نصب نکردی
دستاشو باز کرد و منو بغل کرد
گفت دلتنگت بودم رفیق
بهش گفتم بیا یه خورده دم گوشم ویز ویز کن...
اصلا صداش مثل لالایی دلنشین بود
الانم چایی و شیرینی و آجیلشو خورده و تخت خوابیده
بیچاره حق داشت خسته راه بود
فردا قراره از خاطرات 6 ماه گذشتش برام بگه...